داستان: آخرین نامه

از آخرین نامه ای که برایم فرستاده ای خیلی وقت است که می گذرد. اگرچه من فکر میکنم تو بعد از آن، نامه های دیگری هم برایم فرستاده ای و حالا به هر دلیلی به دستم نرسیده اند.شاید پای پستچی در بین راه پیچ خورده باشد و نامه ات از دسته ی نامه ها بیرون افتاده باشد؛ شاید باران از لای درز در و دیوار جایی که نامه ها را قبل از تحویل آنجا نگه می دارند داخل آمده و آن را خیس کرده باشد؛ شاید موقع انداختنش به صندوق پست حواست را خوب جمع نکرده ای و بچه ای، بچه ی تخس زبان نفهم شیطانی آن را از شکاف صندوق بیرون کشیده باشد؛ حتی شاید چون تمبر پستی نامه ات مخدوش شده آن را برگشت زده باشند و تو چون بیش از حد مشغله داشته ای فراموش کرده ای ارسال دوباره ی آن را پیگیری کنی.هرچه که هست من مطمینم تاریخ آن آخرین نامه ای که از تو به دستم رسید، آخرین باری نبوده که تو چیزی برایم نوشته و روان کرده ای. چون می شناسمت و می دانم که تو بامعرفت تر از این حرف هایی و می دانی که من، همیشه چشم به راهم تا ببینم چه موقع از تو خبری می رسد و در نامه ات، این بار از چه اتفاقاتی برایم خواهی گفت.دفعه ی قبل گفته بودی به تازگی به جای جدید نقل مکان کرده ای. قرار بود در کاغذ بعدی برایم بنویسی خانه ی تازه را چطور چیده ای و این بار چه جایی برای عکس دسته جمعی مان پیدا کرده ای. برایت عجیب است که چطور این چیزها را به خاطر دارم؟خودت گفته بودی از این فاصله، تمام ما برایت به یک قاب عکس با آدم هایی تبدیل شده ایم که حتی اگر روبه رویمان خون گریه کنی هم، دست از به روبه رو نگاه کردن و لبخند زدن برنخواهیم داشت و این قلبت را می شکند. برای همین هم آن را جایی گذاشته بودی که نتوانیم از داخل قاب به تمام اعمال و رفت وآمدهایت تسلط داشته باشیم و طوری نباشد که هروقت خواستی کاری کنی، از نگاه ما خجالت بکشی.کاش خجالت نمی کشیدی و می گذاشتی آن قاب عکس، آن تصویری که حالا هیچکدام از ما دیگر شبیهش نیستیم جایی جلوی چشمانت باشد. یک جایی که هم تو، هم ما خیال کنیم هنوز خانواده ایم و مثلا فکر کنی هروقت تب کردی، یا احساس تنهایی کردی، یا این که چنان از شادی لبریز بودی که نیاز به یک آغوش داشتی، یکی از ما می تواند بیرون بیاید و کنارت باشد.ما چندماه پیش، بعد از رفتن پدربزرگ عکس تو را از روی طاقچه برداشتیم. البته نه به عمد. چون درواقع چاره ای نداشتیم و تنها آدم زنده ی روی طاقچه که می شد جایش را به پدربزرگ متوفی داد تو بودی.وقتی بودی، تعداد رفته ها اینقدر زیاد نبود که نتوانیم عکس های دیگر را روی طاقچه بگذاریم. اما بعد از رفتن پدربزرگ، مجبور شدیم قاب عکس کوچک تو را، همان که در آخرین تابستان اینجا بودنت در مزرعه ی آفتابگردان گرفتی برداریم تا جا برای عکس پیرمرد باز شود.پیرمرد این اواخر دیگر هیچکداممان را درست نمی شناخت. انگار دم آخری تمام تصاویر در ذهنش با هم مخلوط شده بودند و نمی توانست بفهمد که هر کدام از ما بچه ی چه کسی هستیم. یادت هست خاطره ی از مکه برگشتنش را؟ برای دخترها پلاک طلای کعبه و برای پسرها قطار اسباب بازی باتری خور آورده بود.آن وقت ها هنوز یادش بود چندتا بچه و چندتا نوه دارد و حواسش جمع بود که هر کداممان را چطوری خوشحال نگه دارد. تو اما همیشه عزیزدردانه اش بودی. و غم انگیز این که دیگر حتی تو را هم به یاد نمی آورد.مرد بیچاره به طرز غم انگیزی آمار مرده و زنده ها را از دست داده بود. یک روز شال و کلاه کرده بود که دم در جلویش را گرفتیم. پرسیدیم کجا می روی که اسم عمو خسرو را گفت. باورت می شود؟ دلمان نیامد بگوییم برادرش بیست سال است مرده. انگار وقتی آدم رفتنی می شود، همان موقع که پایش را لب مرز هست و نیست می گذارد، دیگر مشاعرش به این که چه کسی اینطرف مرز زندگی است و کدام یکی آنطرف، قد نمی دهد.برای همین دروغ گفته ام اگر بگویم برایت دلتنگی می کرد و سراغ خودت، عکس ها یا کاغذهایت را می گرفت. فقط یک بار، بی هوا وقتی همه مان جمع بودیم صدایت کرد که برایش آب بیاوری و بعد از چند ثانیه یک جوری که انگار چیزی یادش آمده باشد، سرش را پایین انداخت و خودش لنگ لنگان رفت و از شیر آشپزخانه نیم لیوان آب ریخت و بعد از خوردن جرعه ی اول، زیر لب به چیزی نامعلوم غرغری کرد و سر جایش برگشت.داشتم از قاب عکست حرف می زدم. نه؟قاب عکست را که برداشتیم، من بوسیدمش. بعد اول لای پارچه و سپس میان روزنامه پیچیدم و آخر سر با نخ دورتادورش را گره زدم. بعد هم رفت پیش مابقی وسایلت در کارتن داخل انباری. همان که تاکید کرده بودی مثل تخم چشم مراقبشان باشیم و هرچه را دور ریختیم، این یکی را صحیح و سالم نگه داریم.برداشتن قاب عکست ار روی طاقچه، غم انگیز بود. انگار داشتیم مراسم خداحافظی با یک امید را برگزار می کردیم. وداع با امید دوباره دیدنت. یک مراسم واقعی ولی غیررسمی. مثل وقتی که سیمین به خانه ی شوهر رفت.یادت هست قبل از بردن جهیزیه هر بار یک کارتن از وسایل شخصی اش را به خانه ی تازه می برد و همیشه می گفت این یک خداحافظی بی سروصداست؟ این بار تو هم مثل سیمین شده بودی. با این تفاوت که خودت نبودی تا وسایلت را جابه جا کنی و جایی که رفته بودی خانه ی بخت نبود. یک جای ناشناخته و یک خانه ی موقتی بود.گفته بودی هنوز هم نمی دانی این جایی که در آن زندگی می کنی اسمش چیست. از کلمه ی غربت خوشت نمی آمد. هنوز آن سخنرانی هایی که درباره ی الکی بودن مرزها می کردی را یادم هست.اما این را هم گفته بودی جایی که هستی برایت خانه نیست. فکر می کردی چند سال باید طول بکشد تا یک جا خانه شود و تو هنور آنقدر آنجا نمانده ای که برایت به خانه تبدیل شود. راستش من هم از وقتی خانه ی پدری را ترک کردم، دیگر جایی را خانه احساس نکردم. می دانی چند وقت است زبانم نچرخیده توی حرف هایم از کلمه ی «خانه مان» استفاده کنم؟هروقت به این چیزها فکر می کنم، کنجکاوی ام برای این که بدانم تو درباره ی خانه و احساس تعلق داشتن به یک مکان چه فکر می کنی بیشتر می شود. اگر حرف به دردبخوری برایم داری لطفا بنویس. شاید این چیزها برای دیگران دغدغه های شکم سیری باشد ولی واقعا چه می شود وقتی آدم هر طرف را که نگاه می کند، برایش فرقی نداشته باشد کجا برود چون در همه جا به یک اندازه غریبه است؟این چندمین کاغذی است که برایت می نویسم. همه را به همان آدرس قدیمی پست می کنم. گفته بودی آدرس تازه ات مشکل دارد و اگر چیزها را به جای قبلی بفرستیم کسی هست که بروی و آنجا از او تحویل بگیری.امیدوارم این سطور را بخوانی. تمام کابوس من این است که مثل فیلم های قدیمی، تمام این نامه ها روی هم تلنبار شده باشند و هرگز به دستت نرسیده باشند. من این مدت هرچه شده بود برایت نوشتم. حتی چیزهای کوچک را. مثلا گفتم حوض وسط حیاط را رنگ کردیم، کات کبود ریختیم و دوتا از ماهی قرمزها که هنوز زنده مانده بودند را به بچه ی مستاجر خانه بغلی دادیم.درخت توت را قطع کردیم و کنار کنده اش دو تا نهال آلبالو و زردآلو کاشتیم. شاخه های مو را از روی ایوان روی پشت بام کشیدیم تا سایه شود و یک صندوق میوه ی چوبی به دیوار زدیم که پرنده ها رویش لانه کنند.حتی گفتم پرده توری سفید اتاق پذیرایی را کندیم و پرده دوز آوردیم که یک پرده ی مد روز جایش نصب کند تا وقتی برای صنم خواستگار می آید، ظاهر خانه آبرومند باشد.خبر مرگ و میرها، تولدها، ازدواج ها و خلاصه هرچه بود را برایت یک به یک نوشتم. یکی دو بار هم برایت پسته و سبزی خشک و چند بسته خرت وپرت دیگر روان کردم.شوید تازه خریده بودم. از وانتی، شوید تازه ای که آب چاه خورده باشد خریدم و آن ها را یکی یکی پاک کردم و با نوازش شستم تا زرد نشوند. بعد هم داخل سایه، زیر باد پنکه خشک کردم تا عطرش همانطور قوی باشد که تو دوست داری. بعد هم برگ سیرتازه خشک کردم و کنارش گذاشتم که اگر یک وقت دلت سبزی پلو کشید، دربه در این حجره و آن بقالی نشوی.نگرانت بودیم. پیگیر شدیم. کسی نبود که دستمان را به دستت برساند. آن نمره تلفنی که یکی دوبار با آن به تو زنگ زده بودیم را چند بار گرفتیم، کسی جواب نداد. بی خبری برزخ بدی است. جز دعا هم کاری از دستمان برنمی آید.کاش مراقب خودت باشی. کاش حالت خوب باشد. دعای ما پشت سرت است. من بازهم برایت خواهم نوشت. اگر این ها را خواندی برایم چند خطی بنویس. حتی کوتاه. نمی دانی در چه اوضاعی هستیم. حتی شنیدن یک جمله ی «حالم خوب است» از طرف تو هم آب سردی است بر تمام نگرانی هایمان.زیاده عرضی نیست. دوستت داریم. خوب غذا بخور. لباس گرم بپوش. مایعات فراوان بنوش. به اندازه ی کافی استراحت کن و فراموش نکن که تکه ای از قلب ما هستی. حتی اگر دور باشی.

آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "داستان: آخرین نامه" هستید؟ با کلیک بر روی روانشناسی، اگر به دنبال مطالب جالب و آموزنده هستید، ممکن است در این موضوع، مطالب مفید دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "داستان: آخرین نامه"، کلیک کنید.